شنبه، 27 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

سادات بیگم اعتصامی رنانی

سادات بیگم اعتصامی رنانی
حاجيه خانم سادات بيگم اعتصامى رنانى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »سيد صادق«، »سيد على«، »سيد حسين« اعتصامى( پدرش »عبدالعظيم« و مادرش »فاطمه‏بيگم« از خانواده سادات بودند. خانه بزرگى داشتند كه هر چهار عمو با هم در آن زندگى مى‏كردند. خانه‏اى كاهگلى بود. كه هر يك از برادرها ازدواج مى‏كرد، در يكى از اتاق‏هاى آن، زندگى جديدش را شروع مى‏كرد. پدر، مردى مستبد و مردسالار بود. املاك فراوانى داشت و كارگران و كشاورزان، روى آن كار مى‏كردند. نوكران متعددى در خانه او خدمت مى‏كردند. مادر كه از چهارده فرزندش فقط دو دختر و يك پسر برايش مانده بود، با جان و دل از آنها مراقبت مى‏كرد. »سادات بيگم« به مكتب مى‏رفت و خواندن و نوشتن مى‏آموخت. قرآن و مفاتيح را نيز. مادر او را مى‏برد و موقع برگشتن از كلاس، دوباره دنبالش مى‏آمد. يك روز مأموران رضاشاه به بيگم و مادرش حمله كردند. با مشت و لگد به جان آن دو افتاده بودند. »فاطمه بيگم« از درد به خود مى‏پيچيد، اما به واسطه حفظ آبرو صدا را در حنجره خود شكسته بود. بيگم فرياد مى‏كشيد و اشك مى‏ريخت. صداى ضجه‏هاى كودكانه‏اش دل سنگ را آب مى‏كرد. مأموران كشف حجاب چادر هر دوشان را دريدند. آن دو در پناه ديوار و از ترس ديده شدن در انظار مردم، دوان دوان به خانه برگشتند. پس از آن بود كه »بيگم« مبتلا به پادرد شديد شد. شش ماه به مكتب نرفت. تحت نظر دكتر »عزيز ابوالقاسم« بود. اين بار مادر براى خوردن ناهار او را به خانه برنمى‏گرداند، ناهارش را به مكتب مى‏برد تا كمتر بين راه و تردد باشند و از نظر مأموران محفوظ بمانند. همراه پدر به سوريه رفت. رسيدن به آن جا بيست و پنج روز طول كشيد. كاروان‏دار گفته بود: »از همين جا هم مى‏شود برويم كربلا.« پدر پول تو جيبش را شمرد. - آن اندازه نيست كه تا كربلا و اقامت در آن جا و برگشت به ايران، كفاف بدهد. گفت، اما به يكباره تصميمش عوض شد. - ما هم مى‏آييم. راهى كربلا شدند و بيست و پنج روز هم در آن جا ماندند. به خانه عمو كه در آن جا ساكن بود، رفتند و چند روزى هم آن جا ماندند. »سادات بيگم« دوازده ساله بود كه سيد اسدالله به خواستگارى‏اش آمد. او قرآن و دعاى كميل را با صوت و لحن خوش قرائت مى‏كرد. باعث خوشبختى عبدالعظيم بود كه دخترش را به فردى چون او بسپارد. فاصله سنى‏شان ده سال بود و او تا شب عروسى، داماد را نديد. پنج سال نامزده بودند تا سيد اسدالله پولى پس‏انداز كند. مهريه سادات بيگم دو جريب زمين بود. عبدالعظيم عروسى مفصلى براى دخترش برپا كرد. عروس در خانه پدرى مردش ساكن شد. مرد براى كار عازم سفر مى‏شد و »سادات بيگم« نزد خانواده شوهرش مى‏ماند. به كارهاى خانه مى‏رسيد. تميز مى‏كرد. مى‏رفت و چاى دم مى‏كرد تا مادر شوهرش از بيرون بيايد. آن روز اتاقها را جارو كرد و حياط را شست. لباس‏هاى شسته شده را با آب يخ حوض را رو طناب آويخت. با خودش انديشيد كه اگر چاى را هم دم كند، كار امروزش تمام شده، مى‏تواند با دل راحت بنشيند و يك استكان چاى تازه‏دم بنوشد. سماور را كه اندكى غبار روى تنه آن نشسته بود، شست. خواست توى آن، آب بريزد كه شير سماور كنده شد و تو حوض پر آب افتاد. »سادات بيگم« دست برد توى آن. با انگشت اين سو و آن سو را لمس كرد. دستانش يخ كرد، اما شير سماور را نيافت. با هاى دهان سعى كرد تا دست‏هاى سرخ شده‏اش را گرم كند. به در خانه نگاه كرد. ترس از آمدن مادر همسرش، دلهره به جانش مى‏ريخت. از اين كه او را عروس بى‏عرض‏اى بپندارند و اين كار او را براى همسرش تعريف كند، وحشت داشت. دل به دريا زد و رفت توى آب يخ‏زده از سرماى زمستان. همه جانش لرزيد. كف حوض را نگاه كرد. شير كنده شده سماور را يافت. از سرما تنش كرخ شده بود. شير سماور را وصل كرد و آتش به فتيله آن زد تا آب آن بجوشد. لرزان و با تنى كرخ از سرماى زير صفر آن، توى اتاق آمد. لباس‏هايش را عوض كرد و پتو را دور خود پيچيد. مادر همسرش كه آمد، از گونه‏هاى سرخ و نگاه تبدار او دانست كه از شدت سرما بيمار شده، اما اصل ماجرا را هرگز نفهميد. تبش با هيچ دارويى پايين نمى‏آمد. مردش كه روزهاى درازى بود به سفر رفته بود، از حال او كاملا بى‏خبر بود. »سادات بيگم« با تولد هر فرزندش رشته پيوند ديگرى را با همسرش احساس مى‏كرد. پسرانش روز به روز پيش چشمانش قد مى‏كشيدند. روى زمين كشاورزى كار مى‏كرد و كمك خرج خانه بودند. سيد احمد، سيد عباس، صغرى بيگم، طاهره، سيد حسن، سيد صادق، زهرا، سيد على، صديقه، سيد حسين، خديجه، سيد ابراهيم و سيد محمد على يكى يكى به جمع خانواده اضافه شدند. »سيد حسين« بيش از ديگر فرزندانش به حجاب زنان اهميت مى‏داد. سادات در اين باره مى‏گويد: »يك روز معلم او داشته از بچه‏ها درس مى‏پرسيده. سيد حسين جواب نمى‏دهد و مى‏گويد: تا چادر سر نكنى، پاسخ نمى‏دهم. معلم بى‏حجاب اخم مى‏كند و مى‏گويد: گيوه به پا، تو را چه به اين حرف‏ها.« سيد حسين كه گزش جمله توهين‏آميز معلم به قلبش نشسته بود از جا بلند شد. - الان بقچه صحرا مى‏آورم سركنى. با عصبانيت از كلاس بيرون آمد. او صبح‏ها به مدرسه مى‏رفت و بعدازظهرها گوسفندان را براى چرا مى‏برد. جنگ كه شروع شد، او با پسر خاله‏اش عازم منطقه جنگى شد. سادات بيگم زير گلويش را بوسيد و او را به خدا سپرد. حسين رفت. سادات آن شب خواب ديد كه دو شهيد در بيابان افتاده‏اند. يكى‏شان سر ندارد و ديگرى بدنش متورم شده است. مى‏دانست آن كه سر ندارد، حسين اوست. وقتى خبر مجروحيت خواهرزاده‏اش را آوردند، به عيادت او رفت و حجت بر او تمام شد كه حسين شهيد شده است. سيد حسين در اولين روز سال 1361 در عمليات فتح المبين - دشت عباس - به شهادت رسيد. - وقتى پيكرش را آوردند، سر نداشت و من از زيرپوشش كه تازه خريده بود، دانستم كه حسين من است. دومين شهيد خانواده، سيد على بود كه پيش از انقلاب نيز فعاليت سياسى مى‏كرد. نوار و رساله امام خمينى را در بالاخانه مخفى مى‏كرد و با برادران و دوستانش جلسه تشكيل مى‏دادند و تبليغ مى‏كردند. پس از پيروزى انقلاب وقتى حكم امام را شنيد كه سربازى يك وظيفه است، به همراه سيد صادق به جبهه رفت. گاه پنج ماه يا بيشتر به مرخصى نمى‏آمد. بعد از شكست حصر آبادان به خانه برگشت. ده روز ماند و دوباره به جبهه رفت. پس از اتمام دوران خدمتش، دوباره از سوى بسيج به جبهه اعزام شد. او در چهاردهم آبان ماه سال 1361 حين عمليات محرم در عين خوش به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »مادر! تو را سفارش مى‏كنم. تو را كه روحت چون اقيانوس بى‏كران است. تو را كه از شيره جانت پرورشم دادى. تو را كه صادقانه شب‏ها بر بسترم زانو زدى و خواب را بر خود حرام كردى. مادر پا به محراب خداوندى نهاده‏ام و سر بر سجده تو دعا مى‏كنم و از پروردگار عالم مى‏خواهم تا تو را تندرست نگه دارد. اى فرشته رحمت، هنگامى كه سخت‏ترين لحظات زندگى را مى‏گذرانم يا وقتى در كمال نشاط هستم، همه اعضاى وجودم تو را طلب مى‏كند. ارزش تو در دنياى كوچك خيالم، بيش از تمام زيبايى‏ها و لذات زندگى است. برايم از درگاه ايزدى طلب آمرزش كن. از خدا مى‏خواهم اگر روزى از دنيا رفتم، قبل از تو دنيا را ترك كنم. زيرا آن وقت كسى خواهد بود كه سر بى‏جان مرا براى آخرين‏بار بر دامان بگذارد.« همان سال سيد اسدالله در شب نوزدهم ماه مبارك دار فانى را وداع گفت. غم از دست دادن دو پسر به فاصله هفت ماه، كمر او را شكسته بود. سيد صادق به واسطه مشكلى كه در قوزك پايش بود، از سربازى معاف شد. اما پايش را در بيمارستان كاشانى اصفهان جراحى كرد و بعد از بهبودى به جبهه رفت. معاون فرمانده بود. در عمليات رمضان تركشى به سرش اصابت كرد. مدتى بسترى بود و پس از بهبودى، دوباره رفت به آن جا كه دلش را جا گذاشته بود. بار ديگر سرش و بار سوم كتفش مجروح شد، اما هر بار تا كمى حالش بهتر مى‏شد، به منطقه برمى‏گشت. »سادات بيگم« از يادآورى آن روزها بغض مى‏كند. - خوش خلق و مؤمن بود. همه نمازهايش را در مسجد مى‏خواند. مى‏گفتيم ازدواج كن، قبول نمى‏كرد. مى‏گفت: بايد تكليف جنگ معلوم شود. شهيد رجايى او را تشويق به ازدواج كرده بود. وقتى به مرخصى آمد، برخلاف گذشته اين بار خود براى خواستگارى رفتن تمايل نشان داد. به خواستگارى نوه عمويش رفتند. عصر روز عقد، عازم جبهه شد. مدتى بعد به مرخصى آمد و اين بار با جشن ساده‏اى همسرش را به خانه آورد. دو سال با او زندگى كرد، اما شايد بيش از چند روز در كنار همسرش نبود. آن روز ساكش را كه برداشت، قلب سادات بيگم از جا كنده شد. رفت زير دالان، ايستاد مقابل سيد صادق. سينه‏اش را بوسيد. بغض گلويش را فشرد. - ياد امام حسين )ع( افتادم مادرجان. حسين دست رو چشم‏ها گذاشت تا نم چشمانش را پنهان كند. او رفت و هجدهم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر مجروح شد. او را به بيمارستان انتقال دادند. شش روز مانده به نوروز سال 63 به شهادت رسيد. - همان روز حلوا پخته بودم براى ختم انعام. نام پنج تن روى حلواى خيراتى حك شده بود. سادات بيگم آه مى‏كشد. - روز اول فروردين سال 63 سيد صادقم را تشييع كرديم. باران تند و ريز مى‏باريد. همسر جوانش پابه‏پاى جميعت اشك مى‏ريخت و با همسرش وداع مى‏كرد. نوه‏ام محسن حسينى - پسر صغرى بيگم - هم در عمليات كربلاى پنج به شهادت رسيد.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.